سالمندان اراک ،بیایید با هم به آینده فکرکنیم

مجموعه مقالاتی پیرامون سالمندان آلزایمری

سالمندان اراک ،بیایید با هم به آینده فکرکنیم

مجموعه مقالاتی پیرامون سالمندان آلزایمری

خاطره ای ازسالمندان

با خاطرات سالمندان غرق در افکار دور و دراز به سر می برد ،. . . .

 

غرق در افکار دور ودراز به سر می برد ،  برروی ویلچر نشته ودر فکر فرورفته است . وقتی با صدا زدن نامش او را از دنیای افکار دور ودرازش بیرون می آوری با لبخندی گرم ومهربان از حضورت استقبال می نماید وبا شوخ طبعی خاص خودش با تو سخن می گوید و جویای احوالت می شود .وقتی از خاطرات زندگی اش می پرسی ، با آهی که از دل بر می آورد می توانی حدس بزنی که روزگار با نا ملایمات خود او را بسیار آزرده است . 77 ساله است وبیش از 10 سال است که ساکن خانه سالمندان می باشد . داستان زندگی خود را اینگونه شرح می دهد :

پدرم سید حسین به شغل سفیدگری اشتغال داشت . مادرم هم خانه دار بود .پدرم فردی با ایمان ومذهبی بود من و 2 خواهرم در یک خانواده مذهبی ومعتقد بزرگ شدیم . پدرم به آموزش قرآن اهمیت زیادی می داد و 2 خواهرم سواد قرانی داشتند من فرزند آخر خانواده بودم وقتی به سن مدرسه رفتن رسیدم . زن عمویم برای من ، کیف کتاب وسایر وسایل مدرسه را تهیه نمود واز پدرم خواست که مرا به مدرسه بفرسد .اما پدرم به دلیل اینکه در آن زمان در مدارس ،دانش آموزان دختر وپسر در یک کلاس حضور داشتند .اجازه نداد که به مدرسه بروم و مثل خواهرانم مرا برای آموزش قرآن به مکتب خانه های آموزش قرآن فرستاد بیشتر اوقلت کودکی ام را در خانه در کنار خواهرها ومادرم می گذراندم ودر کارهای خانه ورتق وفتق امور به مادرم کمک می کردم در کنار آن هنر خیاطی را یاد گرفته بودم وبه آن می پرداختم . خواهرانم یکی پس از دیگری ازدواج نمودند .18 ساله بودم که خاله ام که در همسایگی ما زندگی می کرد برای پسرش به خواستگاری ام آمد بدین ترتیب با پسر خاله ام که نقاش ساختمان بود ازدواج نمودم وبا شور و شوق فروان پا به خانه جدید گذاشتم  اما پس از مدتی پی بردم شوهرم اهل زندگی نبوده وبیشتر اوقات خود را به خوشگذرانی وبیرون از منزل می گذراند . متأسفانه زندگی ما دوام نیاورد وپس از 6 سال زندگی مشترک با همسرم در حالیکه فرزندی نداشتم از هم جدا شدیم وبه خانه پدری بازگشتم .خواهر بزرگترم نیز سرنوشتی مشابه من داشت واو نیز پس از چند سال زندگی بدون اینکه صاحب فرزندی شود از همسرش جدا شد به خانه پدری بازگشته بود .با اینکه از نظر مالی پدرم ما را تأمین می نمود من نیز به کار خیاطی می پرداختم تا بخشی از هزینه های خود را تأمین نمایم .

پس از مدتی خواهرم مجدداًازدواج نمود واز ازدواج خود صاحب فرزند دختری شد ه بود همه ازاین مساله وسرو سامان گرفتن خواهرم خوشحال بودیم اما مثل اینکه زندگی با ما سر سازش نداشت ودر حالیکه دختر خواهرم 2 ساله بود شوهرش در اثر سقوط از درخت ، فوت نمود .کمی بعد دست روزگار مادرم را نیز از ما گرفت وما را بیشتر عذا دار نمود تحمل مرگ مادر وفقدان او برایم بسیار سخت بود.

و وجود پدر و بودنش در کنار ما تسلای خوبی برایم بود . پس از مدتی من نیز مجدداً ازدواج نمودم .

همسرم فردی مهربان وخوشرفتاری بود او پس از فوت همسرش به خواستگاری من آمد در حالیکه 3 فرزند داشت و همگی متأهل بودند زندگی خوبی داشتیم واز همسرم رضایت داشتم اندکی پس از ازدواج من پدر نیز دار فانی را وداع گفت وما را تنها گذاشت .داغ از دست دادن پدر به عنوان تکیه گاهی که همواره حامی ما بود نیز بسیار سنگین بود .

شوهرم از نظر مالی تأمین بود و ما اکثر اوقات به اتفاق همسرم در مسافرت به شهرهای مختلف ایران به سر می بردیم .از زندگی ام راضی بودم همسرم تکیه گاه خوبی برایم بود .زندگی مشترک ما 5 سال بیشتر طول نکشید که شوهرم به طور ناگهانی در اثر سکته قلبی در گذشت .باور این مسأله برایم بسیار سخت بود . یکبار دیگر زندگی روی تلخ خود را با مرگ همسرم به من نشان داد. بعد از فوت شوهرم به مدت 1 سال در خانه اش زندگی نمودم  ومخارجم به کمک فرزندان شوهرم تأمین می شد . پس از 1 سال بعداز تقسیم ارثیه همسرم منزلی را اجاره نمودم وبا ارثیه ای که به من رسیده بود اجاره آن را می پرداختم . خواهر زاده هایم نیز کمک زیادی به من می نمودند واز نظر مالی به من کمک می نمودند . در منزلی که اجاره کرده بودم به همراه صاحبخانه ام  که او نیز پیر زن تنهایی بود به عنوان دو دوست وهمدم در کنار هم زندگی می کردیم در این مدت گاهی خیاطی می کردم تا کمک خرجم باشد . 7 سال به این منوال گذشت . یک شب که در منزل خواهر زاده ام بودم دردی در قفسه سینه خود احساس کردم وپس از آن به زمین افتادم . دیگر چیزی نفهمیدم تا اینکه خود را در بیمارستان دیدم . به دلیل سکته طرف راست بدنم فلج شده بود و توان حرکت خود را تا حد زیادی از دست داده بودم ودر تمام مدت بیماری ام خواهر زاده هایم در کنار هم حضور داشتند با اقدامات درمانی انجام شده و فیزیوتراپیهای مکرر که مدت زیادی به طول انجامید توانستم بخشی از توان حرکتی خود را بازیابم و به کمک واکر وهمراهی دیگران کمی راه بروم ولی دیگر نیازمند مراقبت سایرین شده بودم و این امر برایم بسیار سخت بود . مدتی در همان منزل که اجاره کرده بودم به همراه پرستار زندگی می کردم در حالی بیشتر هزینه های من بر دوش خواهر زاده هایم بود پس از مدتی به دلیل اینکه منزلی نداشتم و نیاز به مراقبت واقدامات پزشکی داشتم تصمیم گرفتند مرا برای مراقبت بیشتر به خانه سالمندان بسپارند و بدین طریق من سر از سرای سالمندان شهر ساری در آوردم . پذیرش این مساله برایم بسیار سخت بود 4 و5 روز کارم فقط گریه کردن بود از اینکه دست سر نوشت برایم چنین رقم زده بود بسیار ناراحت ودلگیر بودم . کم کم به محیط جدید عادت کردم به مدت 10 سال در آنجا اقامت داشتم .به دلیل اینکه خواهر زاده هایم ساکن بابل بودند

و رفت و آمد برایشان سخت بود تصمیم گرفتم از خانه سالمندان ساری به بابل منتقل شوم در حال حاضر حدود 6 ماه است که در بابل به سر می برم .از محیط جدید راضی هستم . از اینکه خواهر زاده هایم می توانند راحت تر به من سر بزنند بسیار خوشحالم .تمام امید و دلخوشی من آنها هستند و زحمت زیادی را برای نگهداری من متحمل شده اند . با اینکه هیچگاه فرزندی نداشتم . برایم مثل فرزند عزیزند و هیچ چیز به اندازه دیدار آنها مرا خوشحال نمی کند همیشه برای سلامتی شان دعا می کنم و امید دارم که در پناه خداوند زندگی خوبی داشته

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد